آنا و ماری برای پیاده روی به جنگل رفتند. ناگهان باران شدید شروع شد، دختران خانهای متروکه را دیدند و تصمیم گرفتند در خانه پناه بگیرند. وقتی باران متوقف شد، دوستان خشک بودند، اما بسیار گرسنه بودند؛ بنابراین، آنها راههای مختلفی برای یافتن میوه طی کردند.
آنا یک درخت سیب پیدا کرد، اما وقتی سیب خورد، به درخت تبدیل شد. نیم ساعت بعد، ماری به آنجا رفت و شنید که شخصی میگوید: «دوست شما به درخت تبدیل شد، باید او را پیدا کنید تا او را برگردانید. شما فقط یک فرصت دارید اگر اشتباه کنید، دوست شما برای همیشه درخت خواهد ماند.»
ماری چطور میتواند بفهمد کدام درخت دوست اوست؟