حکایت افسانه ای جمیل و جمیله

ماجرای تلخ پسری که عاشق دختر طلسم شده بود.


 روزى روزگاري، جوانى به‌نام جميل زندگى مى‌کرد که دخترعموئى به‌نام جميله داشت. پدرشان اين دو را از هنگام تولد براى هم نامزد کرده بودند. وقتى روز عروسى نزديک شد جميل براى يک سفر سه روزه به شهر رفت تا براى عروس جهيزيه بخرد، اما جميله در روستا ماند….

يک روز که دختران ده براى گرد‌آورى هيزم به بيشه‌زار مى‌رفتند جميله نيز با آنان رفت. وى هنگامى که خار و هيزم خشک را جمع مى‌کرد، چشمش به يک دستهٔ هاون آهنى افتاد که سر راهش افتاده بود. جميله دستهٔ هاون را لاى هيزم جا داد. وقتى دخترها آماده شده بودند که به خانه‌هايشان بازگردند، او هيمهٔ هيزم را بلند کرد تا روى سرش قرار دهد اما دستهٔ هاون در ميان هيزم محکم نمى‌شد. هر بار که هيزم را بلند مى‌کرد دستهٔ هاون به زمين مى‌افتاد.

دخترها در طول اين مدت منتظرش بودند اما سرانجام به او گفتند ‘جميله، هوا رو به تاريکى مى‌رود، اگر مى‌خواهى با ما بيائى بيا وگرنه مى‌توانى به دنبال ما راه بيفتي’ . جميله گفت ‘شما برويد، من نمى‌توانم اين دستهٔ هاونى را جا بگذارم حتى اگر تا نصف شب هم شده اينجا مى‌مانم’ . از اين‌رو دخترها او را ترک کردند.

وقتى هوا تاريک‌تر شد دستهٔ هاون در يک لحظه به يک غول تبديل شد و جميله را روى دوشش انداخت و بى‌درنگ آنجا را ترک کرد. او بيابان را زير پا گذاشت و رفت و رفت تا اينکه پس از يک ماه به قلعه‌اى رسيد. غول دختر را در قلعه زندانى کرد و گفت ‘اينجا در کنفِ حمايت من هستى و هيچ آسيبى به تو نخواهم رساند’ . اما جميله با تلخکامى گريه سر داد و با خود گفت ‘چه بلائى سر خودم آوردم!’

وقتى دخترها به آبادى برگشتند، مادر جميله از آنها پرسيد: ‘دختر من کجاست؟’ آنها گفتند: ‘دختر شما در بيشه‌زار بيرون ده ماند. ما به او گفتيم اگر با ما مى‌آيى بيا وگرنه ما مى‌رويم و او گفت شما برويد! من دستهٔ هاونى پيدا کرده‌ام که نمى‌توانم آن را ترک کنم، حتى اگر مجبور باشم تا نصف شب اينجا مى‌مانم’ . مادر جميله فريادزنان در تاريکى شب به‌سوى بيشه‌زار دويد.

مردان روستا به‌‌دنبال زن راه افتادند و به او گفتند ‘به خانه‌ات برگرد! ما او را نزد شما خواهيم آورد. يک زن نبايد هنگام شب آوارهٔ بيشه‌زار شود. ما – مردها – جميله را جستجو مى‌کنيم’ . ولى مادر جميله فرياد زد ‘من با شما مى‌آيم. ممکن است دخترم با نيش افعى کشته شده باشد يا جانوران او را دريده باشند، آن‌وقت چه خاکى به سرم بريزم؟’ مردها پذيرفتند و با مادر جميله به راه افتادند و يکى از دخترها را هم با خود بردند تا جاى او را در بيشه‌زار نشان دهد.

آنها هيمهٔ هيزم را در همان جائى يافتند که جميله روى زمين گذاشته بود اما اثرى از او نيافتند. آنها به‌نام صدايش کردند اما هرچه فرياد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آن‌گاه به مادر جميله که هنوز گريه مى‌کرد، گفتند ‘دختر شما را آدميزاد دزديده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نيش زده باشد پس جسدش کجاست؟’ و همگى به خانه‌هايشان بازگشتند.

روز چهارم پدر و مادر جميله به يکديگر گفتند ‘چه‌کار بايد بکنيم؟ آن جوان بيچاره (جمیل) براى خريد لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئيم؟’ و سرانجام تصميم گرفتند ‘بزى را مى‌کشيم و سرش را دفن مى‌کنيم و سنگى روى قبر مى‌گذاريم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مى‌دهيم و مى‌گوئيم که دختر مرده است’. از آن سو غول به دختر خبر داد که خانواده اش چنین کرده اند؛ تا او را ناامید کند.

پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زيور‌آلاتى را که خريده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جميله به پيشوازش رفت و گفت ‘اميدوارم در آينده خوشبخت شوى اما بايد بگويم که جميله عمرش را به شما داد’ . اشک‌هاى آن جوان بر گونه‌هايش سرازير شد و زار زار گريه کرد. جميل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند ‘با ما بيا’ و او که لباس‌هاى عروسى را زير بغل حمل مى‌کرد به دنبالشان راه افتاد.

جهيزيه را روى قبر انداخت و هاى‌هاى گريست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبيد. جميل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباس‌هاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گريه کرد و بار ديگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار اين جوان همين بود….

اما از آن طرف بشنویم که مردى که پياده در بيابان سفر مى‌کرد، خود را در برابر قصر بلندى ديد که تک و تنها در بيابان ساخته شده بود و هيچ‌ خانه‌اى نزديک آن نبود. او گرسنه و ناامید بود و منتظر بود که فرشته ملک الموت به سراغش بیاید.

مرد با خود گفت ‘در سايهٔ اين قصر استراحتى خواهم کرد’ و در کنار ديوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را ديد و پرسيد ‘شما ديوى يا انسان؟’ مرد گفت ‘من از سلالهٔ آدميزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!’

دختر پرسيد ‘چه کسى ترا به اينجا کشانده و در سرزمين غول‌ها و ديوها به‌دنبال چه مى‌گردي؟’ آن‌گاه مرد را نصيحت کرد و گفت ‘شما دوست عزيز اگر آدم عاقلى هستي، پيش از آنکه غول ترا در اينجا بيابد و به زندگى‌ات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اينجا برو. اما قبل از اينکه بروى به من بگو: مسيرت کجاست؟

مرد گفت ‘چرا اين‌قدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مى‌کني؟’ دختر گفت ‘من تقاضائى دارم’ . اگر به طرف ده ما مى‌روى اين پيام را براى مردى که جميل ناميده مى‌شود برسان:

از فراز کاخ بلندى در بيابان
جميله سلامت مى‌رساند
از وراى ديوارهاى ستبر زندان
جميله صداى بزغاله‌اى شنيد
که در قبرِ وى خاکش کردند
تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند
جميله در جائى که بادهاى بيابانى مى‌وزند و مى‌روبند
تک و تنها و پيوسته مى‌گريد و مى‌گريد

مرد با خود گفت ‘اما من تا صبح زنده نیستم تا تقاضاى اين دختر را برآورده کنم ….. دختر به او آب و غذایی داد و مرد به راه خود ادامه داد….

جمیل و جمیله: مرد فقير يک روز، دو روز، سه روز و بالاخره يک ماه تمام در آن بيابان راه رفت تا اينکه به کمک و خواست خدا به دم در خانهٔ آن جوان رسيد. مرد همان‌جا منتظر ماند. جوانى بيرون آمد با موهاى ژوليده که تا روى پيشانى‌اش را پوشانده بود و ريش‌هاى بلندش تا سينه‌اش مى‌رسيد…..

مرد جوان گفت ‘سلام غريبه، از کجا مى‌آئي؟’ مسافر گفت ‘از غرب مى‌آيم و به‌طرف شرق مى‌روم’ . جوان گفت ‘خب پس بفرمائيد داخل و شامى با ما بخوريد’ . مرد به‌دنبال وى وارد خانه شد. سفره پهن بود و اعضاء خانواده، همگى مشغول خوردن بودند. جز آن جوان که تنها، کنار در اتاق نشست. مسافر از او پرسيد ‘جوان چرا غذا نمى‌خوري؟’

ديگران گفتند ‘هيس! شما از ماجراى او خبر نداري، اشتهاى خوردن ندارد’ . مسافر ساکت شد تا اينکه يکى از حاضران گفت ‘جميل، کمى آب برايمان بياور!’ آن‌گاه غريبه فرياد زد ‘آهاى مردم، کلمهٔ جميل مرا به ياد چيزى انداخت! وقتى از ميان بيابان رد مى‌شدم يک قلعهٔ بزرگ ديدم که در پنجرهٔ آن دخترى نشسته بود که …’ ديگران حرفش را بريدند و گفتند ‘ساکت! جلوى جميل از هيچ دخترى صحبت نکن’ . اما آن جوان منظورش را فهميد و گفت ‘غريبه به صحبتت ادامه بده!’ مرد مسافر گفت ‘اگر کتمان حقيقت، انسانى را نجات مى‌دهد آيا گفتن حقيقت، باعث نجات بيشتر او نخواهد شد’ . و کل داستان و پيام دختر را براى آنان بازگو کرد.

از فراز قصر بلند بيابان

جميله سلامت مى‌رساند

از وراى ديوارهاى ستبر زندان

جميله صداى بزغاله‌اى شنيد

که در قبرِ وى خاکش کردند

تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند

جميله در جائى‌که بادهاى بيابان مى‌وزند و مى‌روبند

تک و تنها و پيوسته مى‌گريد و مى‌گريد

جميل گفت ‘آها پس جميله فرار کرده ولى شما به من گفتيد مرده!’ آرى دروغ پنهان نمى‌ماند. با شتاب کلنگ خود را برداشت و جمجمهٔ بز را از زير خاک بيرون آورد. روستائيان فقط اين را به او گفتند که ‘ماجرا فلان بود و فلان و فلان و اکنون خود داني’ .

جميل گفت ‘مقدارى غذا و اسلحه‌اى به من بدهيد. من همراه اين مرد غريبه مى‌روم تا مرا راهنمائى کند!’ اما مرد مسافر گفت ‘من نمى‌توانم يک ماه ديگر راه بروم. مقصد خيلى دور است’ . جوان با التماس گفت ‘اگر فقط راه را به من نشان بدهي، خدا در عوض لطفش را از شما دريغ نخواهد کرد و من هم مزد شما را خواهم داد’ .

آن دو با هم راه افتادند. پس از دو روز مرد غريبه گفت ‘اين جاده مستقيماً شما را تا خود قصر خواهد رساند. اميدوارم به سلامت برسي!’ و آن‌گاه از راهى که آمده بود برگشت.

جميل روزها و هفته‌ها راه سپرد تا اينکه پس از يک ماه، قصر را ديد که مانند کبوترى سفيد از دور مى‌درخشيد. از شدت خوشحالى شروع به دويدن کرد تا اينکه در پاى ديوارهاى قصر ايستاد.

مرد جوان با خود گفت ‘آه خداى بزرگ، حال چه‌کار کنم. اين قلعه در ندارد. ديوارهاى صافش آن‌قدر لغزند است که نمى‌شود از آن بالا رفت’ . غرق تفکر بود که دخترعمويش از پنجره نگاهى به بيرون انداخت و گفت ‘آه جميل عزيز! جميل سرش را بلند کرد. نگاه‌هايشان به‌هم گره خورد. بغض در گلوى جميل ترکيد و اشک از چشمانش جارى شد.

جميله گفت ‘پسر عموى عزيز چه کسى تو را از اين راه دور آورد؟’ جميل پاسخ داد ‘عشق تو مرا به حرکت واداشت و به اينجا آورد’ . جميله با صداى بلند گفت ‘اگر مرا دوست داري، قبل از آنکه غول بيايد و گوشتت را بخورد و شيرهٔ استخوان‌هايت را بمکد از اينجا برو.

جميل گفت ‘به خدا و جان عزيزت قسمت حتى اگر بميرم تو را ترک نمى‌کنم’ . جميله گفت ‘پسرعمو، چه کارى مى‌توانم براى نجاتت بکنم آيا اگر طنابى برايت بى‌اندازم مى‌توانى از آن بالا بيائي؟’ ديرى نکشيد که جميله طناب را پائين انداخت و جميل با دشوارى از ديوار بالا رفت و خود را به جميله رساند.

آن دو يکديگر را در آغوش گرفتند و قلب‌هايشان در کنار هم آرام گرفت!

اما چه اشک‌ها که نريختند! جميله گفت: ‘پسرعموى عزيز کجا پنهانت کنم؟ آيا اگر تو را توى پاتيل پنهان کنم آرام مى‌ماني؟’ جميله به سختى توانست پاتيل را روى جميل قرار دهد. در اين هنگام غول وارد شد. در يک دست گوشت انسان را براى خود و در دست ديگر گوشت گوسفند را براى جميله آورده بود. او پس از استشمام هوا گفت:

در درون خانه‌ام

بوى انسان دیگری به مشامم مى‌رسد!

جميله گفت: ‘آه پدر، با اين همه توفان و بادهاى کويرى چه کسى مى‌تواند خود را به اين قلعه بلند و دورافتاده برساند’ و به گريه افتاد. غول گفت: ‘گريه نکن دخترم من صمغ خوشبوئى را خواهم سوزاند تا بتوانم نفس بکشم’ . و دراز کشيد تا استراحتى بکند.

اما همين‌که دخترک شروع به پختن نان کرد، گوشت انسان توى قابلمه جنبيد و به‌صدا درآمد:

يک انسان زير ديگ است و گوشت گوسفند به‌دنبال آن گفت:

خدا پسرعمويش را عقيم کند

غول در ميان خواب و بيدارى پرسيد ‘جميله اينها چه مى‌گويند؟’ جميله گفت ‘آنها مى‌گويند ما نمک مى‌خواهيم! نمک بيشترى اضافه کن! و من اين کار را انجام دادم’ . اندک زمانى بعد گوشت انسان بار ديگر از جا جهيد و گفت:

يک انسان زير ديگ است!

و گوشت گوسفند تکرار کرد:

خدا پسرعمويش را عقيم کند

غول پرسيد ‘اين چه صدائى بود جميله؟’ جميله گفت ‘آنها مى‌گويند ما فلفل مى‌خواهيم! فلفل بيشترى اضافه کن! و من اين‌کار را کردم’ .

گوشت انسان از جا جهيد و صدا کرد:

يک انسان زير ديگ است!

و گوشت گوسفند گفت:

خدا پسرعمويش را عقيم کند

وقتى غول پرسيد ‘آنها چه مى‌گويند؟’ جميله گفت ‘آنها به من مى‌گويند ما پخته شديم و آماده هستيم، ما را از روى آتش بردار!’ غول گفت ‘پس بگذار شاممان را بخوريم!’ و همين‌که شامش را خورد و دست‌هايش را شست گفت ‘جميله، رختخوابم را پهن کن مى‌خواهم بخوابم’ .

جميله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و براى خواب کردن غول و جلب‌توجه وى بالاى سرش نشست و به حرف زدن و شانه‌کردن موهايش پرداخت. ‘پدر شما خياط نيستي، اما يک سوزن دارى دليلش را برايم مى‌گوئي’ .

غول گفت ‘اين يک سوزن معمولى نيست. وقتى آن را روى زمين مى‌اندازم به يک خارستان تبديل مى‌شود که گذشتن از آن ممکن نيست.’ دختر گفت ‘پدر شما کفاش نيستى اما يک درفش داري، دليلش را برايم مى‌گوئي’ . غول گفت ‘اين با درفش کفاشى فرق مى‌کند. وقتى آن را روى زمين مى‌اندازم تبديل به يک کوه آهنى مى‌شود که گذشتن از آن ممکن نيست.

دختر گفت ‘پدر، شما کشاورز نيستى اما يک بيل داري، علت آن را برايم مى‌گوئي’ . غول گفت ‘اين يک بيل معمولى نيست، وقتى آن را روى زمين مى‌اندازم درياى پهناورى ايجاد مى‌شود که هيچ انسانى نمى‌تواند از آن بگذرد. اما دخترم اينها فقط ميان من و تو باشد و هيچ‌کس از آنها سردر نياورد’ .

غول همان‌طور که صحبت مى‌کرد خوابش برد. از چشمانش نور زردى مى‌تابيد که تمامى اتاق را با نور کهربائى رنگ روشن مى‌کرد مرد جوان از زير پاتيل صدا زد ‘جميله بگذار فرار کنيم’ . دختر گفت ‘هنوز زود است پسرعمو. گرچه غول خواب است اما هنوز مى‌بيند’ .

آنها ساکت نشستند و انتظار کشيدند تا اينکه چشمان غول قرمز شد و اتاق را با نور سرخى پر کرد. جميله گفت ‘حالا بايد برويم!’ و سوزن و درفش و بيل سحر‌آميز را در عباى پسرعمويش پيچيد، طناب را برداشت که با آن از پنجره پائين رفتند و با شتاب به سوى روستايشان حرکت کردند.

در اين مدت، غول توى رختخوابش مى‌غلتيد و خرناسه مى‌کشيد. سگ شکاريش سعى کرد او را بيدار کند:

اى خوابيدهٔ خواب‌آلود، به تو هشدار مى‌دهم

جميله رفت و به تو آسيب خواهد رساند!

غول فقط براى چند لحظه بيدار شد که سگ را بزند و دوباره به خواب رفت و تا صبح بيدار نشد. وقتى بيدار شد صدا کرد ‘آى جميله! آى جميله’ اما از جميله نه صدائى مى‌آمد و نه نشانى مانده بود. غول با عجله، اسلحه و سگ خود را برداشت و دوان‌ دوان به تعقيب دختر پرداخت!

جميله سر خود را برگرداند و فرياد زد ‘غول دارد به طرف ما مى‌آيد پسرعمو!

جميل گفت: ‘کجاست؟ من او را نمى‌بينم’ .

جميله گفت ‘او آن‌قدر دور است که عين يک سوزن به‌نظر مى‌آيد’ .

آن دو شروع به دويدن کردند اما غول و سگش سريع‌تر مى‌دويدند. وقتى به جميل و جميله نزديک شدند، جميله سوزن سحر‌آميز را روى زمين انداخت که براثر آن خارستانى پديد آمد و راه را بر غول و سگش بست. اما اين دو به چيدن خارها پرداختند تا اينکه توانستند باريکه راهى را از ميان انبوه خارها بازکنند و به راه خود ادامه دهند.

جميله به پشت سر خود نگريست و فرياد زد ‘پسرعمو، غول دارد به طرف ما مى‌آيد!’ جميل گفت ‘من نمى‌بينمش او را به من نشان بده’ . جميله گفت ‘او با سگش مى‌آيد و به اندازهٔ يک درفش است! و اندکى سريع‌تر دويدند. اما سرعت غول و سگش بيشتر بود و طولى نکشيد که به جميل و جميله رسيدند. جميله درفش سحر‌آميز را روى زمين انداخت. يک کوه آهنى سربرآورد و جاده را بست. غول متوقف شد. اما اندکى بعد او و سگش به کندن آهن پرداختند راهى را از ميان آن باز کردند و به راه خود ادامه دادند.

جميله نظرى به پشت سر خود انداخت و فرياد زد ‘آى پسرعمو، غول و سگش دارند نزديک مى‌شوند! جميله بيل سحر‌آميز را روى زمين انداخت. درياى بزرگى ميان آنان پديد آمد.

غول و سگش شروع به خوردن آب کردند تا خشکه راهى را در ميان دريا ايجاد کنند اما شکم سگ پر از آب شور شد و ترکيد. سگ مرد و غول در همان جائى که بود نشست و با نفرت به جميله گفت ‘اميدوارم خدا سرت را شبيه سر الاغ و موهايت را عين کنف بکند!’

در همان لحظه جميله تغيير شکل يافت. صورتش همانند صورت ماچه الاغ دراز شد و موهايش همچون گوني، زبر و به‌هم بافته گرديد. وقتى جميل به اطراف نگاه کرد و او را ديد گفت ‘آيا من اين همه راه را به خاطر يک عروس آمده‌ام يا يک ماچه الاغ؟’ و به سوى دهستان دويد و جميله را تنها گذاشت. اما در ميانهٔ راه ايستاد و با خود گفت ‘هر چه باشد جميله دخترعموى من است، چگونه او را در ميان جانوران تنها بگذارم؟ ممکن است خدائى که شکلش را تغيير داده، روزى او را به شکل اولش بازگرداند’ .

جميل با شتاب نزد دخترعمويش برگشت و گفت ‘جميله بيا برويم! اما راستى مردم چه خواهند گفت؟ آنها از اينکه با يک غول ازدواج کرده‌ام به من خواهند خنديد، غولى با دست و پاى آدميزاد. چه وحشتناک و شرم‌آور است! صورت عين الاغ و موها شبيه گوني!’ جميله با گريه گفت ‘با تاريک شدن هوا مرا به خانهٔ مادرم ببر و چيزى به کسى نگو’ .

آنها منتظر ماندند تا آفتاب غروب کرد و سپس در خانهٔ مادر جميله را کوبيدند. ‘باز کنيد من جميلم، دخترعمويم را با خودم آورده‌ام’ . زن بينوا با خوشحالى در را باز کرد. ‘دخترم کجاست، بگذار او را ببينم!’ اما وقتى جميله را ديد گفت ‘پناه بر خدا، دخترم الاغ شده يا مسخره‌ام مى‌کنيد؟’ جميل گفت ‘صدايت را پائين بياور ممکن است مردم بشنوند’ .

جميله گفت ‘مادر، من مى‌توانم به شما ثابت کنم که دخترتان هستم’ . آن‌گاه رانش را نشان داد و گفت ‘اينجا همان جائى است که يک بار سگ گازم گرفت’ . و سينه‌اش را نشان داد و گفت ‘اينجا همان جائى است که گردسوز مرا سوزانيد’ . آن‌گاه مادر جميله او را در آغوش گرفت و گريست و جميله همهٔ ماجرا را برايش تعريف کرد و گفت ‘مارد، حالا مرا در خانه‌ات پنهان کن و تو پسرعموى عزيز اگر مردم سئوالى کردند به آنها بگو که مرا پيدا نکرده‌اي. شايد لطف خدا شامل حالم بشود!’

از آن پس جميله مثل يک زندانى در خانهٔ مادرش زندگى کرد. او فقط جرأت داشت شب‌ها بيرون برود و وقتى مردم سراغش را از جميل گرفتند گفت ‘او را پيدا نکردم’ . مردم گفتند ‘ما عروس ديگرى را بهتر از جميله برايت پيدا مى‌کنيم’ .

جميل در پاسخ گفت ‘نه، من ازدواج نخواهد کرد. آتش عشقش در دلم شعله مى‌کشد و تا زمانى‌که بدانم زنده است راحت نخواهم بود’ . آنها پرسيدند ‘جهيزيه‌اى که خريدى چه مى‌شود؟’ و او گفت ‘بگذار توى صندوقچه بماند تا کرم‌ها آن را بخورند!’ .

دوستانش گفتند ‘جميل، راستى که آدم ديوانه‌اى هستي’ . جميل گفت ‘بعد از اين نمى‌خواهم که با هيچ‌يک از شما معاشرت کنم’ . و به خانهٔ عمويش رفت تا در آنجا زندگى کند.

سه ماه گذشت. روزى در بيابان يک فروشندهٔ دورگرد از کنار قلعهٔ بلند غول گذشت. غول او را گرفت و گفت ‘اگر مأموريتى برايم انجام دهى به تو آزارى نخواهم رساند’ . دوره‌گرد که نزديک بود از ترس زهره‌ترک شود، گفت ‘آماده‌ام’ . غول گفت ‘اين جاده را بگير و برو، به دهى خواهى رسيد که جوانى به‌نام جميل و دخترى به‌نام جميله در آن زندگى مى‌کنند و به جميله بگو، هديه‌اى از پدرت يعنى غول برايت آورده‌ام. آينه، که خودت را در آن ببينى و شانه‌اى که با آن سرت را شانه کني’ و بى‌درنگ شانه و آينه را در ميان کالاهاى دوره‌گرد جا داد.

وقتى دوره‌گرد به خانه جميله رسيد گرسنگي، گرما و پياده‌روى او را از پا درآورده بود جميل از خانه بيرون رفت و دوره‌گرد را ديد که بيرون از خانه دراز کشيده است به او گفت ‘اگر زير آفتاب بمانى بيمار مى‌شوي’ و دوره‌گرد در پاسخ گفت ‘من همين آلان سفر يک ماهه‌اى را از جاده بيابانى پشت سر گذاشته‌ام’ .

جميل پرسيد ‘آيا سر راه خود قلعه‌اى هم ديدي؟’ دوره‌گرد گفت ‘آرى ارباب من’ و پيام غول را برايش بازگو کرد و هديه جميله را به او داد.

جميله همين‌که به آينه غول نگاه کرد، صورتش به حالت اوليه درآمد و وقتى شانه را روى موهاى زبرش کشيد، موهايش نيز همانند حالت قبلى شدند مادر جميله هلهله سر داد و مردم روستا در خانه آنها جمع شدند. وقتى همگى سئوال‌هايشان را پرسيدند و همه جواب‌ها داده شد، عروسى تدارک ديده شد. جميله زن جميل شد و پس از چند سال داراى چند دختر و پسر شدند. آنها با خوشى و خرمى با هم زندگى کردند تا اينکه سرانجام از دنيا رفتند.

– جميل و جميله
– افسانه‌هاى مردم عرب خوزستان – چاپ اول – ص ۱۱
– يوسف عزيزى بنى‌طرف و سليمه فتوحي
– انتشارات آنزان – سال ۱۳۷۵
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان – رضا خندان (مهابادي)

چشمک

برچسب‌ها:

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید