حکایت جالب و شنیدنی راه و بیراه

رد راست و درستی بود که مردم به او «راه» می‌گفتند. راه، روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و باروبندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازه شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند.


یک میدان آن‌طرف تر, دید یک سوار دیگر هم دارد می‌رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال, معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که هم‌سفری پیداکرده و سختی راه برایش آسان می‌شود. کمی که رفتند جلوتر، راه از هم‌سفرش پرسید: «اسم شریفت چیست؟»

مرد جواب داد: «بی‌راه».

راه گفت: «این دیگر چه جور اسمی است؟»

مرد گفت: «من چکار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه‌ام روم گذاشته‌اند».

راه خیلی تعجب کرد, اما دیگر چیزی نگفت.

بی‌راه گفت: «این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟»

راه گفت: «اسم من راه است».

راه و بی‌راه همین‌طور رفتند تا رسیدند به چشمه‌ای که درخت پر سایه‌ای کنارش بود. نگاه کردند, دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت: «اینجا جای باصفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم».

بی‌راه گفت: «چه عیبی دارد!»

بعد پیاده شدند.

بی‌راه گفت: «ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره‌ات را واکن، هرچه هست باهم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد، آن‌وقت نوبت من باشد».

راه گفت: «خیلی هم خوب است. ما که باهم این حرف‌ها را نداریم».

و سفره نانش را واکرد و قمقمه آبش را گذاشت وسط.

تمام شدن آذوقه راه و بی محلی کردن بیراه به راه
چند روزی که گذشت ته و توی سفره راه درآمد و نوبت رسید به بی‌راه که مرد و مردانه سفره‌اش را جلو رفیق راهش واکند و هرچه دارد با او بخورد. اما بی‌راه این کار را نکرد. روز اول، وقت ناهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی رفت گوشه‌ای، پشتش را کرد به او و غذاش را خورد.

راه، دو روز صبر کرد و به روی خودش نیاورد. آخرسر از گشنگی بی‌طاقت شد، گفت: «رفیق! قرارمان این نبود».

بی‌راه گفت: «هرچه حسابش را کردم، دیدم اگر تو را شریک آب‌ونان خودم بکنم، آذوقه‌ام زودتر تمام می‌شود و گرسنه می‌مانم».

راه دل‌تنگ شد، گفت: «حالا که این‌جور است، من دیگر آبم با تو به یک جوب نمی‌رود».

جدا شدن راه از بیراه
و راهش را کج کرد به یک‌طرف دیگر و از بی‌راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسید به آسیابی. اسبش را ول کرد تو علف‌ها و خورجین را ورداشت رفت تو آسیاب، که شب در آنجا راحت بگیرد بخوابد. به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد و دید گوشه آسیاب یک جای پستو مانندی هست که تخته‌سنگی گذاشته‌اند جلوش. از بغل تخته‌سنگ رفت تو، خورجینش را گذاشت زیر سرش و گرفت خوابید.

نصفه‌های شب از صدای خش و خش از خواب پرید و دید ای دل غافل، یک شیر، یک پلنگ، یک گرگ و یک روباه آمدند تو آسیاب. شیر گفت: «رفقا! بوی آدمیزاد می‌آید».

پلنگ گفت: «پرت‌وپلا نگو. آدمیزاد جرئت ندارد پا بگذارد اینجا».

گرگ گفت: «آمدن به این‌جور جاها دل می‌خواهد».

روباه گفت: «آدمیزاد عقل دارد، جایی نمی‌خوابد که آب برود زیرش. مطمئن باشید غیر از ما کسی اینجا نیست و می‌توانیم راحت حرف‌هایمان را بزنیم».

شیر گفت: «رفقا! هر کس چیز تازه‌ای می‌داند، تعریف کند».

پلنگ گفت: «رو پشت‌بام همین آسیاب یک جفت موش لانه دارند. تو لانه آن‌ها پر است از اشرفی. شب‌ها وقتی هوا خوب تاریک می‌شود، اشرفی‌ها را از تو لانه‌شان درمی‌آورند، پهن می‌کنند رو زمین و تا کله‌سحر رو آن‌ها غلت می‌زنند. بعد، آن‌ها را می‌برند تو لانه‌شان».

گرگ گفت: «دختر پادشاه دیوانه شده. پادشاه گفته هر کس بتواند این دختر را درمان کند، نصف دارایی‌اش را می‌دهد به او. اما تا حالا هیچ حکیمی نتوانسته دوای دردش را پیدا کند».

شیر پرسید: «دوای دردش چیست؟»

گرگ جواب داد: «نیم فرسخ بالاتر ازاینجا چوپانی زندگی می‌کند که سگ زبر و زرنگی دارد و این سگ را خیلی دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد آن دختر است».

حرف گرگ که تمام شد، روباه گفت: «در یک فرسخی این آسیاب، خرابه‌ای هست که یک موقع قصر پادشاهان قدیم بوده. در این خرابه هفت خم طلا و جواهر زیرخاکی است و کسی از وجود آن خبر ندارد».

بیرون رفتن حیوانات از آسیاب و عمکلرد راه
حرف‌هاشان که تمام شد، کمی استراحت کردند و از آسیاب رفتند. راه، بعد از رفتن آن‌ها از پشت سنگ آمد بیرون، رفت بر روی پشت‌بام آسیاب و دید بله، موش‌ها زمین را با اشرفی فرش کرده‌اند و دارند رو آن‌ها غلت می‌زنند.

راه، سنگی ورداشت پرت کرد طرف موش‌ها، آن‌ها را فراری داد و همه اشرفی‌ها را جمع کرد، ریخت تو خورجین و صبح زود رفت سروقت چوپان.

نیم فرسخی که راه رفت، همان‌طور که گرگ گفته بود، دید چوپانی آنجاست و سگی دارد که از گله‌اش مواظبت می‌کند. رفت جلو حال و احوال کرد و گفت: «عموجان! این سگ را می‌فروشی؟»

چوپان گفت: «نه!»

راه پرسید «چرا؟»

چوپان جواب داد: «این سگ، رفیق باوفا و انیس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت می‌کند؛ مگر عقلم را از دست داده‌ام که آن را بفروشم».

راه گفت: «بیا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبی به تو می‌دهم که هر کاری می‌توانی با آن بکنی».

چوپان اسم پول را که شنید, دست و پاش شل شد، گفت: «مثلاً چقدر می‌خواهی بدهی؟»

راه گفت: «خودت بگو».

چوپان گفت: «پنجاه اشرفی».

راه گفت: «دادم».

و چوپان گفت: «فروختم».

راه پنجاه اشرفی داد به چوپان و قلاده سگ را گرفت و روان شد به‌طرف شهر.

وقتی رسید به شهر، دید همه غصه‌دارند. راه از مردی پرسید: «چرا اینجا همه رفته‌اند تو لاک خودشان و این‌قدر سر در گریبان‌اند؟»

مرد گفت: «الآن چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می‌کنند خوب نمی‌شود. شاه هم حکم کرده مردم غصه‌دار بشوند».

راه پرسید: «چرا براش حکیم نمی‌آورند؟»

مرد جواب داد «خدا پدرت را بیامرزد! کجای کاری؟ دیگر تو این شهر حکیم پیدا نمی‌شود».

راه گفت: «چطور؟»

مرد جواب داد: «برای اینکه دانه به دانه حکیم‌ها را آوردند بالای سر این دختر و چون نتوانستند او را درمان کنند، پادشاه داد سرشان را بریدند».

راه گفت: «خانه پادشاه را نشان من بده، برم دخترش را درمان کنم».

مرد گفت: «به نظرم می‌خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی!»

راه گفت: «به این کارها چکار داری. نشانی خانه پادشاه را بده».

مرد نشانی داد و راه رفت به دربان باشی قصر پادشاه گفت: «برو به پادشاه بگو حکیمی که می‌تواند دخترت را درمان کند، آمده».

دربان باشی خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواست و گفت: «اگر دخترم را درمان کنی، نصف دارایی‌ام مال تو، اگرنه، جانت مال من».

راه گفت: «حکم قبله عالم را قبول دارم».

و رفت دختر را دید و گفت که آب را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بیارند بگذارند دم دستش. بعد، سگ را کشت، مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شیر قاطی کرد و مالید به سر دختر.

هنوز کارش تمام نشده بود که دختر یواش‌یواش حالش جا آمد و گفت: «ای‌وای! خاک عالم بر سرم. این مرد غریبه اینجا چه‌کار می‌کند؟»

راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت: «قربانت گردم! مشتلق بده که دخترت خوب شد!»

داستان شنیدنی راه و بیراه

ولیعهد شدن راه
پادشاه، خوشحال شد و او را جانشین خودش کرد.

فردای آن روز، راه رفت سراغ گنج‌هایی که روباه صحبتش را کرده بود و آن‌ها را از زیر خاک درآورد. بعد، همان‌جا عمارت قشنگی ساخت و کوه و کمر زیبای اطرافش را به شکارگاه خودش تبدیل کرد.

یک روز، راه با چند تا از غلام هاش مشغول شکار بود که دید سواری دارد می‌آید به طرفش. خوب که نگاه کرد، دید رفیقش بی‌راه است.

وقتی به هم رسیدند، بی‌راه خیلی تعجب کرد. دید حال‌ و روز رفیقش زمین تا آسمان فرق کرده، خیلی سرحال آمده، بر اسب زین‌وبرگ طلایی نشسته، لباس زربفت پوشیده، چکمه ساغری پا کرده و بیست قدم دورتر از او, ده غلام زرین‌کمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته.

بی‌راه گفت: «رفیق، بد نگذرد! این دم‌ و دستگاه را از کجا به هم زدی؟»

راه به‌تفصیل همه‌چیز را برای او تعریف کرد. بی‌راه این حرف‌ها را که شنید، نزدیک بود از حسادت بترکد. زود خداحافظی کرد و راه افتاد سمت آسیاب و تنگ غروب رسید به آنجا و یک‌راست رفت تو همان‌جایی که راه قبلاً خوابیده بود، پناه گرفت.

عاقبت بیراه
ازقضا، آن شب هم حیوانات قرار داشتند به آسیاب بیایند و باهم صحبت کنند. نصفه‌های شب، بی‌راه دید بله، سروکله شیر، پلنگ، گرگ و روباه پیدا شد.

شیر تا پاش را گذاشت تو آسیاب، گفت: «رفقا! بازهم بوی آدمیزاد می‌آید».

پلنگ گفت: «نقداً این خبر را بشنوید تا بعد! امروز آن دو تا موشی را دیدم که رو پشت‌بام این آسیاب لانه دارند. حال‌وروزشان خیلی بد بود. خوب که پرس‌وجو کردم، معلوم شد یکی رفته با سنگ زده ناکارشان کرده و اشرفی هاشان را ورداشته رفته».

گرگ گفت: «خیلی عجیب است! مدتی است سگ چوپان غیبش زده. حتماً یکی او را کشته و مغزش را درآورده».

روباه گفت: «حالا این را بشنوید! آن خرابه‌ای را که گفتم هفت‌تا خم طلا و جواهر دارد، هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساخته‌اند به چه قشنگی!»

شیر گفت: «معلوم می‌شود آدمیزادی اینجا بوده و حرف‌های ما را شنیده. الآن هم بوی آدمیزاد می‌آید».

روباه پاشد، این‌ور و آن ور سرکشید و داد زد: «رفقا! پیداش کردم».

و بی‌راه را که داشت از ترس قبض روح می‌شد، از پشت تخته‌سنگ کشید بیرون. شیر و پلنگ و گرگ هم پریدند روی او، تکه‌پاره‌اش کردند و هرکدام یک تکه‌اش را خوردند.

این بود عاقبت بی‌راه و سرگذشت راه.

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید