حکایت جذاب ضرب المثل وقتی همه کدخدا باشند ده ویران می شود!

هر ضرب المثلی که در هر فرهنگی استفاده می شود، ریشه ای قدیمی و جالب دارد که کمتر کسی با آن آشناست. در این مطلب قصد داریم داستان جالب یکی دیگر از ضرب المثل های رایج با عنوان وقتی همه کدخدا باشند ده ویران می شود را برایتان بازگو کنیم.


در روزگاران قدیم پادشاهی یک وزیر عاقل و زیرک داشت. یک روز پادشاه همراه با این وزیر قصد شکار آهو داشتند به همین خاطر سوار بر اسب راهی دشت و بیابان شدند.

وقتی رسیدند به سمت آهویی تیر پرتاب کردند ولی از قضا از آنجا که آهو زرنگ و تیزرو بود، هرچه پادشاه و وزیرش تلاش کردند هیچ کدام از تیرها به آهو نخورد و فرار کرد. گرچه شاه و وزیرش بدنبال آهو رفتند اما فایده ای نداشت و آهو فرار کرد و ناپدید شد.

این روستا درخت های سرسبز و پرباری داشت به طوری که تمام شاخه های درخت پر از میوه های رنگ رنگی بود. بنابراین پادشاه و وزیرش کنار جوی آبی، زیر درخت میوه ای نشستند تا کمی خستگی رفع کنند. از قضا اهالی ده از آمدن شاه و وزیرش خبردار شدند و به کدخدا خبر دادند و گفتند: « امروز ده ما میزبان شاه و وزیر شده است!»

کدخدا فوراً به اهالی ده دستورات لازم را داد، به طوری که در کمتر از یک ساعت یکی از روستاییان برای شاه و وزیر غذا آورد، دیگری شربت، آن یکی کباب و چند نفری هم ساز و دهل زنان به نزد آنان رفتند و به خوبی و محترمانه پذیرایی کردند.

با اینکه شاه و وزیرش به خاطر از دست دادن آهو ناراحت و خسته بودند، اما با دیدن این همه پذیرایی و سرسبزی و آدم های مهربان خوشحال شدند و شکار را فراموش کردند. شاه و وزیر، بعد از آنکه حسابی خستگیشان درآمد، بلند شدند و از روستا دیدن کردند.

شاه رو به وزیرش کرد و گفت: «فکر نمی کردم وسط این بیابان، روستایی به این آبادی و خوش آب و هوایی وجود داشته باشد.»

وزیر گفت: «بدون شک این ده کدخدای خوبی دارد و مردمش قانونمدار هستند»

شاه گفت: «رعایت قانون و کدخدای خوب، با سرسبزی و آبادانی روستا چه ارتباطی دارد!»

وزیر گفت: «یک سال به من فرصت بدهید تا در عمل جواب شما را بدهم»

روستا بدون کدخدا می شود!
شاه قبول کرد. وزیر رو کرد به اهالی و گفت: «شاه از دیدن روستای آباد و پربرکت شما خیلی خوشحال شده است. فکر می کنم هریک از شما اهالی این روستا، آدمهای با فهم و شعوری هستید. به همین خاطر، شاه دستور داده این روستا نیازی به کدخدا ندارد و مردم خودشان می توانند روستا را بچرخانند. در حقیقت از امروز به بعد، همه ی شما کدخدایید.» اهالی روستا از این که این همه مورد توجه شاه و وزیر قرار گرفته بودند، خوشحال شدند.

شاه و وزیر وسایلشان را جمع کردند و سوار اسب ها شدند و به طرف کاخ برگشتند.

آن شب در روستا همه خوشحال بودند. فردای آن روز کدخدا طبق عادت، مسئول آبیاری را صدا کرد و گفت: «برنامه ی تقسیم آب را بیاور ببینم امروز آب رودخانه باید به باغ کدام یک از اهالی روستا برود.»

میرآب، لبخندی زد و گفت: «من دیگر مسئول آبیاری نیستم. همانطوری که شاه دستور داده، خودم برای خودم یک کدخدا هستم و دیگر کاری با قانون و برنامه ی شما ندارم.»

و آبیار، دستیارش را صدا کرد و گفت: « آهای پسر! سریع بیل و کلنگت را بردار و آب رودخانه را به طرف باغ خودم بفرست.»

دستیار میراب هم لبخندی زد و گفت: «از امروز من خودم کدخدا هستم و میدانم که چه کاری باید بکنم. نیازی هم به در برنامه و دستور شما ندارم.»

به هر حال از آن روز به بعد، آسیابان هم کارش را رها کرد و گفت: «من آسیابان نیستم، کدخدا هستم.»

نانوا در دکان نانوایی اش را باز نکرد و گفت: «من کدخدا هستم و دیگر نانوا نیستم.»

هیچ کس حاضر نشد طبق قانون و برنامه ی قبلی کارشان را پیش ببرند. هر کس فکر می کرد که خودش کدخداست و بقیه باید به دستورهای او گوش بدهند و عمل کنند. به این ترتیب، کارها اصلا پیش نمی رفت. آب رودخانه و به هیچ باغی راه پیدا نکرد و همینطوری فقط هدر می رفت.

هیچ کس حاضر نبود حرف دیگری را گوش کند. هر کس به دیگری دستور میداد و هیچ دستوری هم اجرا نمی شد. اهالی ده با یکدیگر دعوایشان شد. همه ی اهالی ده فرمانده و کدخدا شده بودند.

یک سال به همین صورت پیش رفت. سال بعد، شاه و وزیرش دوباره به طرف آن ده آباده راه افتادند. شاه می گفت: «مطمئن باش که هیچ اتفاقی توی روستا نیفتاده و روستا همچنان سرسبز است.»

وزیرش هم می گفت: «کمی صبر داشته باشید تا جواب سؤال سال پیش شما را بدهم.»

وقتی آن دو به روستا رسیدند، از تعجب شاخ در آوردند. هیچ اثری از آن روستای سرسبز و باغهای پرمیوه و آباد نبود. مردم روستا همه ضعیف و لاغر و کثیف شده بودند. نه حمامی حمامش را گرم می کرد و نه نانوایی تنورش را. شاه خیلی ناراحت شد. به وزیرش گفت: «چه بر سر این روستا آمده؟ چرا دیگر از آن همه شادی و آبادی و نعمت خبری نیست؟»

وزیر گفت: « وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود. یعنی وقتی در جایی هر کس فکر کند که خودش کدخداست و حرفش قانون است و نباید هیچ برنامه و قانونی را رعایت کند، همه چیز خراب می شود.»

وزیر، اهالی روستا را جمع کرد و قصه را برای آنها گفت. بعد هم به همه دستور داد که مثل گذشته زیرنظر کدخدا به کار و فعالیت مشغول شوند.

از آن روز به بعد، هر وقت بخواهند اهمیت قانون و برنامه و رعایت قانون را گوشزد کنند، به این ضرب المثل «وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود» اشاره می کنند.

چشمک

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید