ملا شلوغ بازار را دوست میداشت. در آنجا او میتوانست همیشه کسانی را که از سفرهای دور و نزدیک میآمدند بیند. سر چهارسوق بازار ملا عدهای را دید که سرهای خود را نزدیک به یکدیگر گرفته بودند و در باره چیزی که در دست یکی از ساربانها بود بحث میکردند.
ملا جلو رفت تا بفهمد که آنجا چه خبر است. پس از مدت کوتاهی قیافه مشخص ملا در بین جمعیت خودنمایی کرد. همه مردم به ملا سلام کردند و او هم جواب سلام آنها را داد. یکی از آنها به او گفت: “ما توی این فکریم که این چیز چیست! وقتی که این ساربان سوار بر شتر از کویر رد میشده آن را روی زمین پیدا کرده است” .
ساربان دنباله داستان را خودش این طور ادامه داد: من از شترم پایین آمدم و آن را از روی زمین برداشتم ولی نمیدانم چیست؟ فکر کردم که مردم دانای شهر میتوانند بفهمند که این چیست! ولی هیچ کس حتی حدس هم نمیتواند بزند که این چیست “.
یکی از آنها دنباله حرف ساربان را گرفت و گفت: “ملا شما خیلی چیزها میدانید و میتوانید به ما بگویید که این چیست”؟
این مرد به شهر آمده بود تا هلوهای خود را بفروشد و در بازار این جمعیت را دیده بود. ملانصرالدین به جعبه کوچک گردی که روی کف دست آفتاب سوخته ساربان بود خیره شد: این جعبه فلزی بود و رویش شیشهای. توی جعبه یک سوزن کوچک و یک صفحه گرد بود که دور تا دورش حروفی قرار داشت .هنگامی که جعبه تکان میخورد سوزن میلرزید، ولی همیشه در یک جهت میایستاد.
ملا جعبه را در دست گرفت و آن را این طرف و آن طرف تکان داد. سوزن میلرزید ولی همیشه رو به شمال میایستاد. ملا ریشش را خاراند. این به آن معنی بود که او سخت در فکر است. بعد جعبه را به موسی داد. ساربان پرسید: “خوب آیا فهمیدید که این جعبه چیست”؟
جمعیت با امید زیاد منتظر جواب بودند. آنها انتظار شنیدن کلمات پر معنایی را داشتند. حس کنجکاوی آنها تحریک شده بود و میخواستند بفهمند این چه چیزی است که هر چقدر آن را تکان بدهند باز یک نقطه ثابت، یعنی قطب شمال را نشان میدهد !
ملا برای لحظهای ریشش را خاراند و چیزی نگفت. بعد ناگهان عجیبترین کار ممکن را کرد. یعنی اول گریه کرد و بعد خندید. او این کار را چند بار تکرار کرد. هی گریه میکرد و بعد میخندید؛ هی میخندید و گریه میکرد. هی گریه میکرد و میخندید. بعضی از مردم پرسیدند:”ملا چرا گریه میکنی”؟
و عدهای هم پرسیدند:”چرا میخندی”؟
یکی از آنها گفت:”این خیلی عجیب است که آدمی مثل ملا، در یک وقت هم گریه کند و هم بخندد”
ملا به آنها گفت: “دلیلش را به شما میگویم”!
در همین موقع تمام مردمی که در بازار بودند دور ملا جمع شدند تا کلمات پر معنی ملای دانا را بشنوند. آنهایی که ملا را نمیشناختند به وسیله دیگران از جریان علم و دانایی او آگاه شدند.
بالاخره ملا گفت : “من گریه کردم چون هیچ کدام از شما عقلش نمیرسد که بفهمد این جعبه گرد و سوزن لرزان چیست. چقدر شما بیفکر هستید. من به جای همهتان باید خجالت بکشم”!
سپس ملا به یک یک آنها خیره شد و دید که همه از کم اطلاعی خود خجالت زدهاند. حتی بچهها هم از شرم سرهایشان را به زیر انداخته بودند. سرانجام یکی از آن جمع که از همه زرنگتر و شجاعتر بود و ملا را بهتر از دیگران میشناخت موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: “ملا شما به ما گفتید که چرا گریه کردید. حالا به ما بگویید که دلیل خندهتان چه بود”؟
ملا در حالی که میخندید جواب داد:”من خندیدم چون که خودم هم نمی دانم که این جعبه چیست “!!!!
چشمک